راه ارتباط با فرزانه



خیر سرم فردا  آزمون دارم و نشستم بخونم . یه هفته س آزمون ثبت نام کردم و عملا تو این یه هفته هیچی نخوندم . یا خونه تی ، یا هفت سین چیدن ، یا دید و بازدید عید . تا میام عادت کنم به درس خوندن یه کاری ، سفر کوتاهی ، چیزی پیش میاد که مجبورم درسمو چند روز قطع کنم . آخه این چه وضعیه ؟ چه شرایطیه ؟ از علایقم دارم دست میکشم که درس بخونم ولی مگه میشه ؟ مگه میزارن ؟ نه مینویسم ، نه سریال کره ای میبینم ، نه پست کره ای میزارم و خلاصه کارهای مورد علاقه مو گذاشتم کنار واسه این کنکور (ببخشید بی ادب شدم آخه این وضع واسم اعصاب نزاشته ) . حالا امروز میخوام حداقل چیزایی که ماه قبل خوندم مرور کنم ولی .ولی تمرکز ندارم . ذهنم همه جا هست . میخواید بگم کجاها ؟

وبلاگ دوستان و همین وبلاگ ، اتفاقات چند روز ڱذشته و خاطراتش که خودش چند بخش میشه ، تصورات بعد از کنکور که موفق شدم و دارم بقیه رو راهنمایی میکنم که چطور درس بخونن ، سیل و وضع الآن مردم ، به نیلو و مبهم و فاطمه فکر میکنم ، به آزمون فردا فکر میکنم گاهی اینکه خراب کردم و گاهی اینکه همه ی چیزایی که خوندم رو درست زدم . به عشقم بانو جانگ ، به سریال دونگی و سریال های کره ای مربوطه ، به ت ، به نظریه های مختلف علمی ( مخصوصا نظریه ی جهان های موازی و نظریه ی تکامل ) ، به فلسفه ، به روانشناسی ، به آینده ی خودم و اینکه ۲۰ سال دیگه آیا رسیدم به آنچه که در چالش نوشتم یا نه . فکر کنم تموم شد .

آخه مگه داریم ذهن به این پراکندگی ؟!! پرش ذهن هم حدی داره والا .

نصف این افکار حاصل دید و بازدید اقوام و تماشای تلویزیونه . واسه همینه که میگن کنکوری ها نباید اصلا تلویزیون ببینن یا مهمونی و مسافرت برن . یک چهارمش هم حاصل اینه که مغز من پرشده از سریال کره ای و تحلیل شخصیت های اونا و همچنین نظریه های علمی و غیره . یک چهارم دیگه ش هم به خاطر ذهن خیال پرداز خودمه که همش در آینده سیر میکنه . 

خلاصه ذهنم درگیره و نمیزاره درس بخونم . با این وضع فردا ترازم ۵۰۰۰ هم نمیشه وحشتناکه 

برم ببینم حالا که حرفامو زدم بهتون ، میتونم تمرکز کنم و بخونم یکمی . از آزمون فردا بدجور میترسم . آزمونی که احتمالا سخته ( این ت قلمچی هست که بچه ها رو در دوران عید وادار به درس خوندن کنه ) و منی که اصلا آمادگی ندارم . خدایا کمکم کن






خواهر عزیزم خیلی خوشحالم که خواهر و دوست خوبی مثل تو دارم . ۱۹ سالگیت مبارک . ان شاء الله یه روزی تولد ۱۱۹ سالگیت رو بهت تبریک بگم ( چه زرنگم با این جمله برای خودمم آرزوی عمر طولانی کردم ) امیدوارم به همه ی آرزوهای قشنگت برسی و همیشه شاد و سلامت باشی .



***

فاطمه جونم تولدت مبارک خواهر کوچکم ، تبریک میگم بهت . امیدوارم ۱۲۰ ساله بشی عزیزم . برات آرزوی شادی و سلامتی میکنم آبجی جونم .





پ.ن ۱ : میخواستم این پستو ساعت ۶ صبح منتشر کنم . ولی دیگه صبر ندارم . واسه این روز روزشماری میکردم


آخرین مریض هم ویزیت کردم و اون تشکر میکنه و از اتاق خارج میشه . از صندلی بلند میشم و میرم پالتوم و کیفم رو برمیدارم واز اتاق خارج میشم . منشیم به من خسته نباشید میگه و من در حالی که دارم به سمت در خروجی میرم جوابش رو میدم . درو باز میکنم و چشمم میخوره به همسرم که اون هم در حال خارج شدن از مطبشه . خیلی خوبه که مطبم روبه روی مطب همسرمه و هر دو در یک ساختمان . اینطوری بعد از کار همو میبینیم و با هم به خونه میریم . 

_ سلام عزیزم خسته نباشی ( با لبخند )

+ سلام خانمی تو هم خسته نباشی ( با لبخند )

دست همو میگیریم و از پله ها پایین میریم . سوار ماشین میشیم . بعدشم احوال پرسی و صحبت های معمولی و شوخی های همیشگی . میرسیم خونه . وارد حیاط میشیم . حیاطمونو خیلی دوست دارم سرسبز و پر از گل های زیبا . همسرم هر روز با عشق به گل ها رسیدگی میکنه . برعکس من که علاقه ای به پرورش گل و گیاه ندارم ، اون عاشق این کاره . پیاده میشم تا از حیاط زیبامون لذت ببرم . ماشین رو میبره پارکینگ . همینطور که دارم به باغچه ی سرسبز و قشنگمون نگاه میکنم خاطراتم تو ذهنم مرور میشن . آشناییمون تو دانشگاه ، عروسیمون ، گرفتن مدرک و مشغول کار شدنمون ، بچه دار شدنمون ، تخصص گرفتنمون ، فوق تخصص گرفتنمون . آشنایی با اون بهترین اتفاق  زندگیم بود . همیشه حمایتم کرده و من هم متقابلا همینطور . یادش بخیر وقتایی که من و اون با همکارامون به مناطق محروم و روستایی میرفتیم و مردم رو رایگان درمان میکردیم ؛ چه خاطرات شیرینی ! برای اجلاس و کنگره های  بین المللی که دعوت میشدم ، همیشه همراهیم میکرد . همیشه حامی من بوده و هست . یادش بخیر وقتی نوجوان بودم یکی از آرزو هام این بود که راه درمان ایدز رو کشف کنم ولی سال ۱۳۹۷ که من هنوز حتی وارد دانشگاه هم نشده بودم از اخبار شنیدنم که پزشکان راه درمانش  رو کشف کردند . البته من هنوز این رویا رو کنار نزاشتم و همین الآن مشغول تحقیق روی یک بیماری دیگه هستم که درمان قطعی نداره . تا چندسال دیگه حتما راه درمانش رو پیدا و عملی میکنم .

تو این سال ها نویسندگی هم کردم و چند رمان ( یا فیلمنامه ) خوب نوشتم . تصویرگری کتاب کودک هم انجام دادم . میتونم اسم خودمو بزارم منتقد ؛ چون چندتا فیلم و سریال و کارتون نقد کردم . اغلب سریال کره ای هستن .

 صدای بسته شدن در حیاط رو میشنوم . سرمو میچرخونم ببینم کیه .

+سلام مامان (با خوشحالی به سمتم میدود )

- سلام عشق مامان ، قند و عسل مامان ( درحالی که در آغوشم است )

( بعد از چند ثانیه ) خسته نباشی ، کلاس خوش گذشت ؟

+ بله 

- خیلی خب بیا بریم خونه دخملم (با لبخند )

همیشه دوست داشتم دوتا دختر دوقلو و یه پسر داشته باشم . اول دوقلوها بعد پسر . اما فعلا فقط یه دختر دارم که عاشقشم . البته حکمت خدا بود چون با این همه مشغله مگه میتونستم دوقلو بزرگ کنم !؟

وارد پذیرایی میشیم . همسرم صدای در رو که میشنوه ، از تو آشپزخونه بلند میگه : اینقدر سرگرم تماشای باغچه شدی که زمان از دستت در رفت ، من ماشین رو پارک کردم و اومدم و لباسمم عوض کردم و سماور رو روشن کردم و تو هنوز هیچکاری نکردی ؟

- پس حالا که اینقدر زرنگ و زحمتکشی یه چایی هم برای من و دختر خوشگلت بریز تا ما هم لباسامونو عوض کنیم و بیایم . تو یخچال هم نون خامه ای هست دیروز درست کردم اونا رو هم بیار .

دخترم با خوشحالی فریاد میزنه : هورا نون خامه ای . بعد میدود سمت آشپزخونه تا به باباش سلام کنه و بغلش کنه . 

رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم تو پذیرایی . کنار همسرم نشستم .یه چایی جلوم گذاشت و گفت : عزیزم واقعا خوشحالم که همسر هنرمندی مثل تو دارم . گذشته از علم و دانشی که داری ، یه زن ایده آل هستی . کار باعث نشد برای من و دخترمون کم بزاری . یه همسر خوب ، یه مادر مهربون ، یه خانم خونه دار با یه دستپخت عالی بودی و هستی . واقعا مرسی که هستی . دوستت دارم .

واقعا ذوق مرگ شدم از این تعریف هاش . حالا برای اینکه فازو عوض کنم و یکم سر به سرش بزارم ، میگم : فقط دوستم داری ؟ قبلا که عاشقم بودی ؟ 

اونم که همیشه پایه ی سربه سر گذاشتنه ، میگه : خب اونموقع جوون بودی الآن دیگه پیر شدی ۴۰‌ سالته ها .

- من پیر شدم ؟ من ۴۰ سالمه ؟ من هنوز ۳۹ سال و ۸ ماهمه . خودت چی که چندساله  ۴۰ رو رد کردی . پس تو دیگه فسیل شدی . (میزنم زیر خنده )

- قربون خنده هات برم . 

دخترم از اتاق میاد بیرون و میاد کنارمون میشینه و شروع میکنه به خوردن  رولت ها . همسرم هم یه نارنجکی بر میداره و گاز میزنه و بعد از قورت دادنش میگه :

-به به ! چه نون خامه ای های خوشمزه ای ! میگم که هنرمندی .




پ.ن1 : این بود تصور من از حدود ۲۰ سال بعد . نمیدونم ۲۰ سال دیگه به چندتا از آرزوهام رسیدم ولی تلاشم رو میکنم که به واقعیت تبدیلشون کنم .

پ.ن 2 : نوشتن درباره ی یک روز درآینده واقعا سخت بود ولی حالا که انجامش دادم میبینم تجربه ی جالبی بود . مرسی از نیلوفرجون که منو به این چالش دعوت کرد . هرکی این پستو میخونه و دوست داره بنویسه دعوته ولی میخوام از دخمل صورتی ( نیوشاجون ) رسما دعوت کنم که بنویسه .


دوست عزیزی به نام سپیده این پیام رو دادن . پیام رو خصوصی فرستادن اما چون عضو بیان نیستن ، نمیتونم خصوصی جوابشونو بدم . پس پستش کردم . سپیده جان امیدوارم ببینی .

پیامشون :

سلام فرزانه جون شاید تو بلد باشی میخوایم میکس بزاریم باید به اپارات بزاریم؟

جواب من :

عزیزم میکس رو میتونی تو آپارات یا بیان بفرستی ولی قبلش باید اونجا عضو بشی و اکانت درست کنی . 

اگه سوال دیگه ای هم داری میتونی بپرسی تا در حد توانم جواب بدم .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آنتی اسکالانت خرید ژل افزایش قد با کیفیت ایرانی دانلود گزارش تخصصی معلم دهم شبکه b نانوشته فروشگاه خوشخواب ستارخان قدرت روح انسان هیات ووشو ورامین